پروردگارا، مهربانا ...
مرا در آغوش امن خود بگیر و با من حرف بزن
مرا سرشار از آرامش خود کن
مرا در نور خود شستشو بده
بیهودگی سایه ها، نارضایتی ها، آرزوها، آزردگی ها، افکار نابجا
و هر آنچه را تصور میکنم خودم ساخته ام
و مرا از تو جدا کرده است به من نشان بده
من به آن محتاجم
تا خود را آنگونه ببینم که تو مرا میبینی
تا خود را آنطور بشناسم که تو برای همیشه مرا آنگونه شناخته ای
تا خود را آنجا پیدا کنم که تو آنجا باشی و من
در عشق تو، در آغوش تو، در خانه ی امن تو
و هر زمان کنار تو احساس امنیت کنم
آری...
مرا دگر تابی نیست، قراری نیست
دوباره دلتنگم...
حتی بیشتر از گذشته ها
ولی این بار، دگر دلی برای شکسته شدن نمانده
و غروری برای به باد دادن نیز،
مرا به سرای آرامش نپذیرفت.
دیری نپایید که مرا از آن پیله کوچک شادمانی ام بیرون راند.
دوباره در طوفان سرگردانم، دیگر پناهی نیست
:: موضوعات مرتبط:
داستانهاي زيبا و جذاب ,
شعر ,
,
:: بازدید از این مطلب : 676
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4